زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

عروس گریان

از بچگی ام تا الان که خانومی شدم برای خودم !! عاشق لباس عروس بودم و هستم . هنوز پشت ویترین مغازه های لباس عروس فروشی می ایستم و با ذوق و شوق لباس ها رو نگاه می کنم . اما دخترم ...  یکی از چیزهایی که میتواند به سرعت صورت خندان زهرا را تبدیل به یک صورت گریان کند ، لباس عروس است !!! خودتان مشاهده بفرمایید :               ...
30 فروردين 1393

بدون عنوان

امشب دخترك روي تخت ما خوابش برد. چراغ اتاق خاموش بود . فسقلي بين خواب و بيداري ، نشسته روي تخت و با انگشت اشاره اش در اتاق را نشان مي دهد و رو به در مي گويد : بيا ! بيا !!! خدا را شكر امشب كنار آقاي پدر بوديم كه بنده خدا عليرغم خستگي زياد بيدار مانده بود پا به پاي ما وگرنه از دست اين كارهاي زهرا جيغمان به آسمان بلند مي شد !
27 فروردين 1393

نترس ، نترس ! نترس بچه جون !

براي چند لحظه دخترك را توي خانه گم كردم . پيدايش كردم : توي اتاق تاريك خودش تكيه داده بود به كمد و با ميمونش ( كه چند روز است مورد لطف و توجه دخترك قرار گرفته ) بازي مي كرد! انگار نه انگار " اينجا چراغي روشن نيست !" بابايي مي گويد : " خب بچه رفته است پيش هماني كه ديشب توي اتاقش بود ! ( اين پدر و دختر قصد جان من را كرده اند انگار !) مي گويم : آقاي پدر لطفا چيزي نگوييد. بي توجه به درخواست من ادامه مي دهد : " خب خيلي چيزها هستن اينجا كه ما نمي بينيمشان ! " عاجزانه مي خواهم ادامه ندهد ولي ..... " مثلا جن ! اصلا مي گويند جنها تا اسمشان را مي آوري حضور پيدا مي كنند !!!! " با خواهش و التماس مي خواهم از اين نطق غرا دست بردارد . مي گويم من ديشب دائم ب...
26 فروردين 1393

آن شب كه مادرت را ترساندي !

چراغ اتاق را خاموش كرده ام كه دخترك را بخوابانم . روي زمين دراز كشيده ام و دخترك كنارم روي بالش نشسته . بي مقدمه مي گويد : گيه؟ ( = كيه ؟) و چند بار تكرار مي كند . مي گويم : هـيچ كس نيست مامان جون . چشمانش ولي هنوز به رو به رو دوخته شده : گيه ؟ كم كم داشتم مي ترسيدم . ناگهان بي مقدمه انگشتش را مي كند توي چشمم و مي گويد : چيش ، روزي چند بار اين كار را مي كند ولي نمي دانم چرا حس مي كردم دارد چشم من را به كسي نشان مي دهد ! ( واي چه ترسناك!) يكي نيست به اين بچه سيزده ماهه و نيمه كه پنج دقيقه چشمش به در بسته شده اتاق دوخته شده و با انگشت اشاره روبرو را نشان مي دهد و مدام مي پرسد : گيه ؟ بگويد بچه جان ، جان مادرت را به لب رساندي با اين شرلوك هلمز...
25 فروردين 1393

شرمنده ام ...

وقتي چهاردهم فروردين ، آمارگير وبلاگت را نگاه كني كه مي گويد ديروز (= سيزده بدر ) يازده دوازده روز پس از گذاشتن آخرين پستت ، ٤٩١ نفر آمده اند اينجا سر زده اند و رفته اند ، شرمنده مي شوي از اين همه مهر و محبتي كه بي هيچ چشم داشتي نثارت مي شود . مهربان دوستانم ، كامنتهاي پر مهرتان و حضور گرمتان ، گرمابخش وجودم شد ، شاد و سالم و سربلند بمانيد تا هميشه ..... پانوشت : صبح دوم فروردين ، خدا را شكر آن مهمان ناخوانده كه وجود دخترك و دل ما را گرفتار خودش كرده بود ، پس از شش روز رفع زحمت نمودند.
23 فروردين 1393

تب - بيمارستان

تب ٤٠ درجه اي دخترك ما را بر آن داشت تا همين امشب راهي بيمارستان شويم . دكتر با احتمال وجود عفونت ادراري ، براي دخترك آزمايش نوشت كه جواب اوليه اش دو ساعت بعد (٣٠ دقيقه بامداد قديم و ١:٣٠ دقيقه جديد ) آماده مي شد و الان آقاي پدر رفته اند كه جواب آزمايش را بگيرند. پانوشت ١) يكي از علائم عفونت ادراري سوزش ادرار است . در همين راستا دكتر به زهرا گفت : زهرا ( با عرض پوزش ) وقتي ج ... ي... ش مي كني مي سوزه ؟ خنده ام گرفته بود از اين سوال از يك بچه سيزده ماهه . دكتر ولي خيلي جدي گفت ازش بپرس ، مي فهمه ! من هم شوخي شوخي سوال را تكرار كردم . دكتر جدي تر گفت : بپرس ازش جواب مي ده !!! كلي شاد شدم از اين حرف دكتر : جواب مي ده !!! با يك عالمه اد...
2 فروردين 1393

محتاج دعاييم - اولين پست سال ٩٣

اين ميهمان ناخوانده ، اين تبي كه مي آيد و مي رود در اين پنج شش روز ، دل و دماغ نگذاشته برايمان . تا فردا اگر رفت كه رفت اگر نه كه بايد پايمان به بيمارستان و آزمايشگاه باز شود اول سالي تا " ببينند كه عيب كار از چيست ؟ " پانوشت : محتاج دعاييم .
1 فروردين 1393
1